عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را