سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
اذان میافکند یکباره در صحرا طنینش را
و بالا میزند مردی دوباره آستینش را
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را