گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و، مگذار بگذرد
ای چشمهایت جاری از آیات فروردین
سرشارتر از شاخههای روشنِ «والتّین»
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
پل، بهانهای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
روح بزرگش دمیدهست جان در تن کوچک من
سرگرم گفت و شنود است او با من کوچک من
دلی که الفت دیرینه با بلا دارد
همیشه دست در آغوشِ اِبتلا دارد
ای دل به مهر داده به حق! دل، سرای تو
وی جان به عدل کرده فدا! جان، فدای تو
اين ماه، ماهِ ماتم سبط پيمبر است؟
يا ماه سربلندى فرزند حيدر است؟
صفای اشک به دلهای بیشرر ندهند
به شمع تا نکشد شعله، چشم تر ندهند
خدا مرا ز ولای علی جدا نکند
من و خیال جدایی از او؟ خدا نکند