به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
گفت رنجور دلش از اثر فاصلههاست
آن که دلتنگ رسیدن به همه یکدلههاست
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
خواست لختی شکسته بنویسد
به خودش گفت با چه ترکیبی
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته