ای حضرت خورشید بلاگردانت
ای ماه و ستاره عاشق و حیرانت
خورشید که بوسه بر رخ خاور زد
در سینه دلش مثل پرستو پر زد
هر کس که شود پاک سرشت از اینجاست
تعیین مسیر سرنوشت، از اینجاست
به روزگار سیاهی که شب حصار نداشت
جهان جزیرۀ سبزی در اختیار نداشت
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادۀ سهشنبه شب قم شروع شد
یک لحظه به فکر هستی خویش نبود
دنیاطلب و عافیتاندیش نبود
از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
حُسنت، به هزار جلوه آراسته است
زیباییات از رونق مه کاسته است
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
چشم تو نوازشگر و مهرافروز است
در عمق نگاه تو غمی جانسوز است
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان نظر به بلندای خود نداشت