یادم آمد شب بیچتر وکلاهی
که به بارانی مرطوب خیابان
دریای عطش، لبان پر گوهر تو
گلزخم هزار خنجر و حنجر تو
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو میآید
نفسهایم گواهی میدهد بوی تو میآید