مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
وقت است که از چهرۀ خود پرده گشایی
«تا با تو بگویم غم شبهای جدایی»