ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
در آن میان چو خطبهٔ حضرت، تمام شد
وقت جوابِ همسفران بر امام شد
تشنهٔ عشقیم، آری، تشنه هم سر میدهیم
آبرویی قدر خون خود، به خنجر میدهیم
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
شبی که صبح شهادت در انتظار تو بود
جهان، مسخّر روح بزرگوار تو بود
کعبه، یک زمزم اگر در همه عالم دارد
چشم عشّاق تو نازم! که دو زمزم دارد