بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
عالمى سوخته از آتش آهِ من و توست
این در سوخته تا حشر گواهِ من و توست
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت