موسایی و صد جلوه به هر طور کنی
هر جا گذری، حکایت از نور کنی
این آفتاب مشرقی بیکسوف را
ای ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را
با هم صدا کردند ماتمهای عالم را
وقتی جدا کردند همدمهای عالم را
مالک رسیده است به آن خیمۀ سیاه
تنها سه چار گام...نه... این گام آخر است!
احساس از هفت آسمان میبارد، احساس
بوی گل سرخ است يا بوی گل ياس؟
هنوز اسیر سکوت تواند زندانها
و پایبند نگاهت دل نگهبانها
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
امام رو به رهایی عمامه روی زمین
قیامتی شد ـ بعد از اقامه ـ روی زمین