غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
وقت وداع فصل بهاران بگو حسین
در لحظههای بارش باران بگو حسین
شَمَمتُ ریحَکَ مِن مرقدِک، فَجَنَّ مشامی
به کاظمین رسیدم برای عرض سلامی
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت