فتح نزدیک است وقتی مرد میدان حمزه باشد
خصم خاموش است وقتی شیر غرّان حمزه باشد
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
جهان نبود و تو بودی نشانۀ خلقت
همای اوج سعادت به شانۀ خلقت
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت