جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
آبی برای رفع عطش، در گلو نریخت
جان داد تشنهکام و به خاک آبرو نریخت
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد