داشت میرفت لب چشمه سواری با دست
دشت لبریز عطش بود، عطش... اما دست...
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچکس حدس نمیزد که چنین سر برسد
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود