آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید