ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده