شبیه ذره از خورشید میگیرم صفاتم را
و قطرهقطره از حوض حرم آب حیاتم را
ای بزرگ خاندان آبها
آشنای مهربان آبها
شکر خدا دعای سحرها گرفته است
دست مرا کرامت آقا گرفته است
ستاره بود و شفق بود و فصل ماتم بود
بساط گریه برای دلم فراهم بود
وقتی تو نیستی، نه هستهای ما
چونان که بایدند، نه بایدها...
برای از تو سرودن، زبان ما بستهست
که در برابر تو، شعر، دست و پا بستهست
طلوع میکند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
رو به زیبایی او چشم تماشاست بلند
سمت بخشندگیاش دست تمناست بلند
شنیدن خبر مرگ باغ دشوار است
ز باغ لاله خبرهای داغ بسیار است
پرواز بیکرانه کشتیها
در ارتفاع ابر تماشاییست
ما را به حال خود بگذارید و بگذرید
از خیل رفتگان بشمارید و بگذرید
بر مزاری نشست و پیدا شد
حس پنهان مادر و فرزند
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد...
این جزر و مدِ چیست که تا ماه میرود؟
دریای درد کیست که در چاه میرود؟
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
وعدهای دادهای و راهی دریا شدهای
خوش به حال لب اصغر كه تو سقّا شدهاى
چشمها پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها تشنهٔ تقسیم فراوانیها
چند روزیست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز
صدایی به رنگ صدای تو نیست
به جز عشق نامی برای تو نیست