رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
آدم در این کرانه دلش جای دیگریست
این خاک، کربلای معلای دیگریست
کنج اتاقم از تب و تاب دعا پر است
دستانم از «کذالک» از «ربنا» پر است
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری