غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
تو کیستی که ز دستت بهار میریزد
بهار در قدمت برگ و بار میریزد
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری