رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد