نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست