ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده