نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده