ما بیتو تا دنیاست دنیایی نداریم
چون سنگ خاموشیم و غوغایی نداریم
نوزده سال مثل برق گذشت
نوزده سال از نیامدنت
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
بیا که آینۀ روزگار زنگاریست
بیا که زخمِزبانهای دوستان، کاریست
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
میان خاک سر از آسمان در آوردیم
چقدر قمری بیآشیان در آوردیم
بیزارم از آن حنجره کو زارت خواند
چون لاله عزیز بودی و خوارت خواند
این سواران کیستند انگار سر میآورند
از بیابانِ بلا، گویا خبر میآورند
باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده
پیش از تو آب معنی دریا شدن نداشت
شب مانده بود و جرأت فردا شدن نداشت