رکاب آهسته آهسته ترک خورد و نگین افتاد
پر از یاقوت شد عالم، سوار از روی زین افتاد
مانند گردنبند دورِ گردن دختر
مرگ اين چنين زيباست، از اين نيز زيباتر
کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
لبتشنهای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگریست و این داغ دیگری