ای بحر! ببین خشکی آن لبها را
ای آب! در آتش منشان سقا را
آنکه با مرگِ خود احیای فضیلت میخواست
زندگی را همه در سایۀ عزّت میخواست
هنوز ماتم زنهای خونجگر شده را
هنوز داغ پدرهای بیپسر شده را
تن خاكی چه تصور ز دل و جان دارد؟
مگر این راه پر از حادثه پایان دارد؟
زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه
روایت کردهاند اردیبهشتی میرسد از راه
آن شب میان هالهای از ابر و دود رفت
روشنترین ستارهٔ صبح وجود رفت
ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبهمو