بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
در سکوتی لبالب از فریاد گوشه چشمی به آسمان دارد
یک بغل بغض و تاول و ترکش، یک بغل بغض بیکران دارد
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد