با آنکه دلم شکستۀ رنج و غم است
در راه زیارت تو، ثابتقدم است
اوقات شریف ما به تکرار گذشت
مانند همیشه کار از کار گذشت
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد