بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
زندگی جاریست
در سرود رودها شوق طلب زندهست
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
باز از بام جهان بانگ اذان لبریز است
مثنوی بار دگر از هیجان لبریز است
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست