تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
به کودکان و زنان احترام میفرمود
به احترام فقیران قیام میفرمود
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
تا داشتهام فقط تو را داشتهام
با نام تو قد و قامت افراشتهام
طلوعت روشنی بخشیده هر آیینه ایمان را
نگاهت آیه آیه شرح داده بطن قرآن را
قصد، قصد زیارت است اما
مانده اول دلم کجا برود
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
باید که دنیا فصل در فصلش خزان باشد
وقتی که با تو اینچنین نامهربان باشد
مردِ جوان دارد وصیت مینویسد
میگرید و ذکر مصیبت مینویسد
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
در جادۀ حق، زلال جان بس باشد
یک پرتو نور جاودان بس باشد
خستهام از راه، میپرسم خدایا پس کجاست؟
شهر... آن شهری که می گویند:«سُرَّمَن رَءا»ست
اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
بودند دو تن، به جان و دل دشمنِ تو
دادند به هم دست، پیِ کشتن تو
جامی بزن از می طَهور صلوات
فیضی ببر از فیض حضور صلوت
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
اینگونه زخمخورده و بیسر بیاورم
از جوش مَلَک در این حرم هنگامهست
اینجاست که هر فرشته، گلگون جامهست
خورشید گرم چیدن بوسه ز ماه توست
گلدستهها منادی شوق پگاه توست
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
دم به دم تا همیشه قلب پدر
با نفسهای تو هماهنگ است
لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
جان بر لب من آمد و جانان به بر من
ای مرگ برو عمر من آمد به سر من