در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
تا حضور تو، دلِ خسته مسافر شده است
توشه برداشته از گریه و زائر شده است
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد
آفتاب بن علی بن حسين بن علی
راوی نور، شكافندۀ علم ازلی
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس