ای صبح که خورشید به شام تو گریست
آفاق به پاس احترام تو گریست
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
از علم شود مرد خدا حقبینتر
عطر نفسش ز باغِ گل رنگینتر
آنان که به کار عشق، بودند استاد
کردند «ز دست دیده و دل فریاد»
با شمعِ گمان، به صبح ایمان نرسد
بیجوششِ جان، به کوی جانان نرسد
سرچشمۀ فیض، آرزو کن به دعا
تحصیل امید و آبرو کن به دعا