بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
بشوی این گرد از آیینۀ خویش
به رغم عادت دیرینۀ خویش
بیا ای دل از اینجا پر بگیریم
ره کاشانۀ دیگر بگیریم
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
دلا غافل ز سبحانی، چه حاصل؟
مطیع نفس و شیطانی، چه حاصل؟
به غیر از یک دل پرپر ندارند
به جز یک مشت خاکستر ندارند
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد
گل اشکم شبی وا میشد ای کاش
همه دردم مداوا میشد ای کاش
طلوع ناگهانها، زیر آوار
غروب قهرمانها، زیر آوار
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را