سامرا از غم تو جامهدران است هنوز
چشم «نرگس» به جمالت نگران است هنوز
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
بیدل و خسته در این شهرم و دلداری نیست
غم دل با که توان گفت که غمخواری نیست
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
عکس روی تو چو در آینۀ جام افتاد
عارف از خندۀ می در طمع خام افتاد
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایۀ آن سرو روان ما را بس