پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
چه روضهایست، که دلها کبوتر است اینجا
به هر که مینگرم، محو دلبر است اینجا
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
صدای ذکر تو شب را فرشتهباران کرد
حضور تو لب «شیراز» را غزلخوان کرد
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید