میخواستم بیای با گلای انار
برات کوچهها رو چراغون کنم
دوباره زلف تو افتاد دست شانۀ من
طنین نام تو شد شعر عاشقانۀ من
گفتند به من که از سفر میآیی
من منتظرم، بگو اگر میآیی
آیینه بود و عاقبت او به خیر شد
دل را سپرد دست حسین و «زهیر» شد
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
سالی گذشت، باز نیامد وَ عید شد
گیسوی مادر از غم بابا سپید شد
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
تشنهست شبیه ماهی بیدریا
یا آهوی پابسته میان صحرا
در سینه اگرچه التهابی داری
برخیز برو! که بخت نابی داری
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
یک دختر و آرزوی لبخند که نیست
یک مرد پر از کوه دماوند که نیست
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم