باشد که دلم، راهبری داشته باشد
از عالم بالا، خبری داشته باشد
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
برداشت به امیّد تو ساک سفرش را
ناگفتهترین خاطرۀ دور و برش را
زرد اﺳﺖ بهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی
باید که تن از راحت ایام گرفتن
دل را، ز صنمخانۀ اوهام گرفتن
ای روشنی آینه! ای آبروی آب!
اسلام تو حل کرد همه مسئلهها را