باشد که دلم، راهبری داشته باشد
از عالم بالا، خبری داشته باشد
میرفت که با آب حیات آمده باشد
میخواست به احیای فرات آمده باشد
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشتهست
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشتهست!
مستاند همه، ساقی و ساغر که تو باشی
از سر نپرد مستی، در سر که تو باشی
ای آنکه قسم خورده به نام تو خدایت
بیدار شده شهر شب از بانگ رهایت
گویند فقیری به مدینه به دلی زار
آمد به درِ خانۀ عبّاس علمدار
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
ای روشنی آینه! ای آبروی آب!
اسلام تو حل کرد همه مسئلهها را