چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
مدینه میروی آهسته از بقیع بپرس
که راز گم شدن قبر مادر ما چیست؟
مدینه آنچه که میپرسم از تو، راست بگو
کجاست تربت زهرا؟ بگو کجاست؟ بگو
اگر به شکوه، لب خویش وا کند زهرا
مدینه را به خدا کربلا کند زهرا
به کربلای تو یک کاروان دل آوردم
امانتی که تو دادی به منزل آوردم
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
ز نینوای تو رفتم چو نی، نوا کردم
چنان که بادیهها را چو نینوا کردم
همیشه خاکی صحن غریبها بد نیست
بقیع، پنجره دارد اگرچه مشهد نیست