چنان به چلّه نشستیم سوگ صحرا را
که جز به گریه ندیدند دیدۀ ما را
چهل شب است که پای غم تو سوختهایم
به اشک خویش و نگاه تو چشم دوختهایم
به کربلای تو یک کاروان دل آوردم
امانتی که تو دادی به منزل آوردم
شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره میرود از هوش، یک نظر برخیز
سحر چون پیک غم از در درآید
شرار از سینه، آه از دل برآید
ز نینوای تو رفتم چو نی، نوا کردم
چنان که بادیهها را چو نینوا کردم