گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
آن شب که آسمان خدا بیستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست