مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغدیده را
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
پر از لبخند، از آن خواب شیرین چشم وا کردی
نگاه انداختی در آینه خود را صدا کردی
چه روضهایست، که دلها کبوتر است اینجا
به هر که مینگرم، محو دلبر است اینجا
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را
منظومهٔ دهر، نامرتب شده بود
هم روز رسیده بود هم شب شده بود
از اسب فرود آی و ببین دختر خود را
بنشان روی دامن، گلِ نیلوفر خود را
صدای ذکر تو شب را فرشتهباران کرد
حضور تو لب «شیراز» را غزلخوان کرد
گفت: آمد دلم به جان، گفتم
از چه؟ گفت: از غمِ زمان، گفتم