پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
«اَلا یا اَیها السّاقی اَدِر کأسا و ناوِلها»
که درد عشق را هرگز نمیفهمند عاقلها
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
ما دامن خار و خس نخواهیم گرفت
پاداش عمل ز کس نخواهیم گرفت
دلا! بسوز که هنگام اشک و آه شدهست
دو ماه، جامهٔ احرام ما، سیاه شدهست
کاروان، کاروان شورآور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر
این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید