شهر مدینه، شهر رسول مکرم است
آنجا اگر که جان بِبَری رونما کم است
گفتی که سرنوشت همین از قدیم بود
گفتی مرا نصیب بلای عظیم بود
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
من زائر نگاه توام از دیار دور
آن ذرهام که آمده تا پیشگاه نور
ای ماه من که چشم و چراغ نبوتی
ریحانهٔ بهشتی باغ نبوتی
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
ای دوست در بهشت، تو را راه دادهاند
پروانهٔ زیارت دلخواه دادهاند
آن شب که چارچوب غزل در غزل شکست
مست مدام شیشۀ می در بغل شکست