رسیده از سفر عشق، نوبر آورده
تبرکی دو سه خط شعر بیسر آورده
چگونه جمع کند پارههای جانش را؟
به خیمهها برساند تن جوانش را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
خوشا سری که سرِ دار آبرومند است
به پای مرگ چنین سجدهای خوشایند است
الا که نور و صفا آفتاب از تو گرفت
ستاره سرعت سِیْر و شتاب از تو گرفت
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
فروغ چهرۀ خوبان، شعاع طلعت توست
کمال حُسن تو، مدیون این ملاحت توست