میرود بر لبۀ تیغ قدم بردارد
درد را یکتنه از دوش حرم بردارد
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
سوخت آنسان که ندیدند تنش را حتی
گرد خاکستری پیرهنش را حتی
ناگهان قلب حرم وا شد و یک مرد جوان
مثل تیری که رها میشود از دست کمان
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده