شب کویر، شبی ساکت است و رازآلود
شب ستاره شدن زیر آسمان کبود
کنار پیکر خود التهاب را حس کرد
حضور شعلهورِ آفتاب را حس کرد
اجازه هست کنار حرم قدم بزنم
برای شعر سرودن کمی قلم بزنم
غریب شهر قمی... نه، که آشنا هستی
تو مثل فاطمه، معصومۀ خدا هستی
عرق نبود که از چهرهات به زین میریخت
شرارههای دلت بود اینچنین میریخت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
قرار بود بیایی کبوترش باشی
دوباره آینهای در برابرش باشی
اگرچه مادر تو، دختر پیمبر نیست
کسی حسینِ علی را چنین برادر نیست
به غیر تو که به تن کردهای تماشا را
ندید چشم کسی ایستاده دریا را
به یاد دستِ قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
گمان مکن پسرت ناتنیبرادر بود
قسم به عشق، کنارم حسین دیگر بود