سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
حالا که باید مثل یک مادر بیایم
یارب! کمک کن از پس آن بر بیایم...
آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
بالاتر از بالایی و بالانشینی
هر چند با ما خاکیان روی زمینی
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته