حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
خیرخواه توام از نور سخن میگویم
از هراسِ شب دیجور سخن میگویم
سالها شهر در اعماق سیاهی سخت است
روز و شب بگذرد اما به تباهی سخت است
فتنه اینبار هم از شام به راه افتادهست
کفر در هیئت اسلام به راه افتادهست
قریه در قریه پریشان شده عطر خبرش
نافۀ چادر گلدار تو با مُشک تَرَش
...و به همراه همان ابر که باران آورد
مهربانی خدا در زد و مهمان آورد
دل من باز گرفته به حرم میآید
درد دلهاست که از چشم ترم میآید
گردباد است که سنجیده جلو میآید
به پراکندن جمع من و تو میآید
تا ابد دامنهٔ عطر بهار است اینجا
دست گلهاست که بر دامن یار است اینجا