آن شب که سعدی در گلستان گریه میکرد
آن شب که حافظ هم غزلخوان گریه میکرد
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
يك بار ديگر بازى دار و سر ما
تابيده خون بر آفتاب از پيكر ما